مدت زیادی نمیگذره که ملت توسط یه نرم افزار بنام فیس اپ ، عکس هاشونو تبدیل به عکس دوران پیری میکردن . همین موضوع باعث شد یاد یه جریانی بیفتم که الان براتون تعریف میکنم .
اون قدیما یه مشتری داشتیم که خانم مسنی بودن . فکر میکنم اون موقع هفتاد سال داشتن . وحشتناک پولدار بودن و وحشتناک هم آرایش میکردن . اوضاع وقتی بغرنج میشد که عرق میکردن و با آرایششون قاطی میشد و خلاصه یه وضی !
با اونهمه ثروت اما ماشینش … بود (عمدا اسم نبردم که مبادا کسی ایشونو بشناسه) . شوهرش میگفت بیا یه ماشین مدل بالا برات بخرم . با این آبرومونو میبری . ولی میگفت نه . ماشین خودمو دوس دارم .
ضمنا هرموقع میومدن مغازه ، راست میومدن سراغ من . همکارام میگفتن عه آقا ایمان دوس دخترت اومد !
یه روز از بد روزگار ، هم این خانومه اومد مغازه و هم بابای خودم . خانومه یه خلخال (پابند) انتخاب کرد و گفت منکه نمیتونم ببندمش . تو برام ببند !
هرچی اومدم حواسشو پرت کنم که بیخیال بشه ، ول کن نبود . نشست رو صندلی کنار بابای خودم . دامنشم زد بالا !
بابام با تعجب یه نگاه به اون کرد ، یه نگاه به من . بعد من اومدم جلوی خانومه زانو زدم ! اینبار بابام با تعجب بیشتری یه نگاه به من کرد ، یه نگاه به اون . مشغول شدم به بستن پابند دور مچ پای خانومه . ایندفه بابام هاج و واج یه نگاه به تکتک افراد توی مغازه انداخت که داشتن از شدت خنده کف مغازه غلت میزدن .
پابندو بستم به پاش و خدارو شکر کردم که بالاخره تموم شد . اومدم فاکتورش کنم ، اما یادم اومد وزنش نکردم ! باز همین روال از سر نو .
خلاصه اونروز هیچوقت از یاد و خاطر خودم و بابام و همکارام و ملت شریف ایران پاک نخواهد شد !
نوشته شده توسط : ایمان آزموده